عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 357
نویسنده : Hadi

طرز تفكر خرچنگي چيست؟ آيا مي دانستيد اگر چند خرچنگ را حتي در جعبه اي رو باز قرار دهيد، باز هم همان جا باقي مي مانند و از جعبه خارج نمي شوند؟ با وجود اينكه خرچنگ ها مي توانند به راحتي از جعبه بالا بخزند و آزاد شوند! اين اتفاق نمي افتد، زيرا طرز تفكر خرچنگي به آنها اجازه چنين كاري نمي دهد و به محض آنكه يكي از خرچنگ ها بخواهد به سمت بالاي جعبه برود، خرچنگي ديگر آن را پايين مي كشد و به اين ترتيب، هيچ يك از آنان نمي تواند به بالاي جعبه برسد و آزاد شود. همه آنها مي توانند آزاد شوند؛ اما سرنوشتي كه در انتظار تك تك آنهاست، مرگ است! اين مطلب در مورد انسان هاي حسود نيز مصداق دارد. آنها هيچگاه نمي توانند در زندگي شان پيشرفت كنند و ديگران را نيز از موفقيت باز مي دارند. حسادت، نشانه اي از ضعف اعتماد به نفس است. هر چند اين خصيصه اي همگاني است، اما وقتي حسادت، بخشي از خصايص يك ملت شود، به معضلي بزرگ تبديل خواهد شد. در آن صورت، اين حسادت همگاني، نتايج فاجعه آميزي در پي خواهد داشت، زيرا باعث تباهي تمام افراد آن ملت يا كشور مي شود.


تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 380
نویسنده : Hadi

خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»

پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»

ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 407
نویسنده : Hadi

مديرعامل جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس پايين است.

این قشنگ ترین داستان کوتاهی بود که تا الان خوندم.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 408
نویسنده : Hadi

پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!» از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 373
نویسنده : Hadi

توماس ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش هزینه می‌کرد که ساختمان بزرگی بود.
این آزمایشگاه، بزرگ‌ترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می‌گرفت تا آماده بهینه‌سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه‌های شب از اداره آتش‌نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می‌سوزد و درحقیقت کاری از دست کسی برنمی‌آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به دیگر ساختمان‌هاست.

 

آنها تقاضا کردند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خود را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش به سر می‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می‌بینی چقدر زیباست! رنگ‌آمیزی شعله‌ها را می‌بینی؟ حیرت‌آور است! من فکر می‌کنم که آن شعله‌های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!

 

وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟ پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگی‌ات در آتش می‌سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟ چطور می‌توانی؟ من تمام بدنم می‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌ای؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی‌آید. ماموران هم که تمام تلاششان را می‌کنند.
در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره‌هایی است که دیگر تکرار نخواهد شد! در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می‌کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله‌های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

 

فردا صبح ادیسون به خرابه‌ها نگاه کرد و گفت: «ارزش زیادی در بلا‌ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می‌توانیم از اول شروع کنیم.» توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگ‌ترین اختراعات بشریت یعنی «ضبط صدا» را تقدیم جهانیان کرد. آری او «گرامافون» را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد، چونو تمام اشتباهات در آن از بین می‌رود.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 147
نویسنده : Hadi

http://uplod.ir/f5vfwohqqr58/3.docx.htm


تاریخ : جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 134
نویسنده : Hadi

http://uplod.ir/8zyj5ruuw4lu/1.docx.htm


تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 218
نویسنده : Hadi
 

حکایت عیدی گرفتن آقای سرلک از فرزندان و همسرش

پسرها و دخترهای آقای سرلک رفته بودند سرکار . پدر خانم آقای سرلک هم عمرش را داده بود به شما و ارث و میراثش را به خانم آقای سرلک . همین بود که وضع همه ی اهل خانه توپ توپ شده بود شب عیدی و آقای سرلک امیدوار بود که خرجی نداشته باشد و تازه عیدی هم بگیرد .

آقای سرلک کارمند یکی از شرکت های بیمه بود. سی و پنج سال سابقه داشت و هنوز بازنشسته نشده بود. اصلاً برای این سر سی سال بازنشسته نشده بود که کارمند شرافتمندی بود. در تمام این سی و پنج سال هرگز نشده بود که زد و بندی بکند. حتی زمانی که بازرس تصادفات بود وقتی برادرزنش تصادف کرد و می خواست تصادف قبلی اش را هم بچپاند به این تصادف آخری و پول قلنبه بگیرد از بیمه ، سرلک کاری نکرد  و از همان موقع میانشان شکراب شده بود و حالا دوازده سال از این قهر می گذشت.

بیست سال پیش هم خواهرش برای زایمان رفت یک بیمارستان خصوصی خوابید و بعد که فارغ شد و آقای سرلک و زنش و بچه ها برای دیدن و تقدیم چشم روشنی رفته بودند منزل عمه ی بچه های آقای سرلک، همشیره از آقای سرلک خواست که یک جوری یک بیمه ی تکمیلی برایش جور کند و آقای سرلک گفت که نمی شود و با خواهرش هم از همان موقع قهر بود. بیچاره آقای سرلک بانی قهرها نبود. حتی روحش هم خبر نداشت که فامیل می خواهند حالش را بگیرند. بعد از داستان دوازده سال پیش برادرزنش، دو سه ماهی تماسی وجود نداشت تا عروسی خواهرزاده ی خانم سرلک.  توی عروسی آقای سرلک رفت طرف برادرزن و سلام و علیک کرد و جوابی نشنید. توی عروسی تنها افتاد. تک تک مهمان ها که البته فامیل خانم سرلک بودند، خودشان را کنار می کشیدند و تحویلش نگرفتند که نگرفتند.

آقای سرلک بیچاره توی فامیل زنش و توی فامیل خودش معروف شده بود به یک آدم یُبس. آدمی که خیرش به کسی نمی رسد. خانم آقای سرلک سر داستان دوازده سال پیش برادرش خیلی ناراحت نشد. چون بیست سال پیش هم چنین برنامه ای برای خواهر شوهرش پیش آمده بود ، نمی توانست جانب برادرش را بگیرد، آن وقت مجبور بود در مورد بیست سال پیش هم اظهارنظر کند.

حالا بعد از سی و پنج سال کار در بیمه ، آقای سرلک یک آپارتمان 90 متری داشت توی بهارشیراز که هنوز اقساط وامش تمام نشده بود آن هم با ارثیه ی مختصری که پانزده سال پیش بعد از فوت پدر گیرش آمده بود .  تازه سه دانگش را هم به نام همسر گرامی کرده بود. یک پراید مدل 79 هم داشت که دیگر بچه ها سوارش نمی شدند. خانم سرلک با ارثیه اش یک ماشین خوب خریده بوده و نهصد و سی میلیون بقیه را هم گذاشته بود بانک تا سر فرصت تصمیمی بگیرد.

عاطفه دختر بزرگشان که حالا نزدیک سی سالش بود و هنوز شوهر نکرده بود درس پرستاری خوانده بود و توی یکی از بیمارستان های شهرک غرب کار می کرد و با این سنش سوپروایزر بخش قلب شده بود . پسرش- راستین -هم تازه لیسانس گرافیک گرفته بود و توی یکی از روزنامه های تازه تأسیس دبیر بخش هنری شده بود و حقوق خوبی می گرفت. ریما دختر آخرشان هنوز دانشجو بود. دانشجوی موسیقی و شانسش زده بود و به عضویت یکی از بندهای موسیقی معروف در آمد.

آستانه ی نوروز امسال، همه وضعشان توپ توپ شده بود و آقای سرلک از همه بی پول تر. هفت ماه پیش یعنی سه ماه قبل از فوت پدرزن آقای سرلک، خانم دستور داده بود که خانه باید تعمیر اساسی بشود و آقای سرلک بیست میلیون تومانی توی خرج افتاده بود و ناچار بود تا هشت شب بماند توی اداره که هم قرض هایش را بدهد، و هم  این که چند ماه مانده به بازنشستگی خودخواسته با حقوق بالاتر، بازنشسته شود.

با این احوال آقای سرلک می توانست بقیه ی عمر را استراحت کند و غصه ی پول را هم نخورد. آقای سرلک رازی داشت که همسرش و فرزندانش نمی دانستند . اما داستان طور دیگری پیش رفت.

راستین و ریما و عاطفه سه روز به عید دست پدرشان را گرفتند و به بازار رفتند. گفتند که می خواهند برای بابا عیدی بخرند. خانم سرلک همراهیشان نکرد. با دو تا از دوستانش رفت، یک ویلای ارزان قیمت توی شمال ببیند. آقای سرلک گفته بود که حالا واجب نیست ، اما خانم سرلک کار خودش را می کرد.

چهارتایی رقتند بازار و برای بابا یک دست کت و شلوار و یک پیراهن و یک کمربند ویک جفت کفش خریدند.

وقتی سوار ماشین عاطفه شدند آقای سرلک خیال می کرد قرار است برگردند خانه ی خودشان، اما همه خواستند بروند ناهار بخورند. عاطفه رفت گران ترین رستوران تهران. معلوم بود که باید آقای سرلک حساب کند. سر میز ناهار راستین به شوخی گفت که حالا بعد از این غذا ،بابا برای همه یتان برنامه دارد!!! می خواهد عیدی بخرد! آقای سرلک هم توی رودربایستی افتاد و ناچار شد سه برابر و نیم پول کت و شلوار و بقیه ی متفرعات را لباس و تبلت و یک ویولون نو بخرد.

ساعت هشت شب شده بود. بچه ها گفتند که وای ! برای مامان چیزی نگرفتیم. رفتند توی طلافروشی و یک سرویس طلا دیدند. گوشواره اش را راستین خرید، انگشتر را ریما و عاطفه هم پول دستبند را داد. معلوم است سینه ریز با آقای سرلک بود. آقای سرلک هم ناچار شد بقیه ی موجودی حسابش را کارت بکشد .

شب موقعی که خواست بخوابد با این که چراغ خاموش بود،  اما کاور کت و شلوار می درخشید و شکلک درمی آورد. هنوز خوابش نبرده بود که عاطفه آمد و در زد. عاطفه گفت که مامان برای روز دوم عید میهمانی گرفته و دایی و بقیه ی فامیل دعوتند و مامان دلش نمی خواهد آقای سرلک آن روز توی خانه بماند. گفت که مامان ویلای شمال را معامله کرده و قرار است همه ی فامیل را بعد از میهمانی روز دوم عید ببرند شمال و تا آخر سیزده هم برنگردند و طبیعی است که آقای سرلک نمی تواند همسفرشان باشد.

آقای سرلک روز دوم عید کت و شلوار عیدی اش را پوشید و رفت خانه ی بهترین دوستش آقای سرابندی. یک برگ چک کشید به مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون و داد به سرابندی. نقشه اش را برای سرابندی تعریف کرد . سرابندی دوست دوران بچگی اش بود و حاضر بود هر کاری برای سرلک انجام بدهد. سرابندی مجرد بود و زن سرلک خوش نداشت با او رابطه داشته باشند . آقای سرلک هم همیشه یواشکی می آمد دیدن سرابندی. تاریخ چک را هم گذاشت برای هفدهم فروردین. دوم عید گذشت و همه رفتند شمال و آقای سرلک هم رفت خانه ی سرابندی و حسابی خوش گذراند.

مثل زمان جوانی سینما رفتند. آشپزی کردند، شطرنج بازی کردند و تا نصف شب سریال های عید را می دیدند. ششم عید اداره ها باز شد و آقای سرلک رفت اداره . خبر داشت که آن روز، روز تودیع است. مراسمی برگزار شد و لوح تقدیری دادند و بعد از مراسم آقای سرلک رفت دفتر رئیس کل.

خوش و بش کردند و  از خاطرات گفتند و آقای رئیس کل  دو تا دفترچه ی بانکی به آقای سرلک داد.

یکی با موجودی چهل و دو میلیون حق سنوات این سی و پنج سال و یکی با موجودی یک میلیارد و هفتصد میلیون بابت بیمه ی عمر سی ساله آقای سرلک.

تعطیلات تمام شد و روز نوزدهم فروردین داخل آپارتمان نشسته بودند که زنگ زدند و مأمور کلانتری با حکم جلب آمد و آقای سرلک را برد.

سرابندی چک را برگشت زده بود و زودتر هم آقای سرلک همه ی موجودی دفترچه ی دوم را سکه کرده بود و جای امنی گذاشته بود.

سه ماه توی زندان ماند و هیچ کس دلش نسوخت تا این که برای  عاطفه شوهر پیدا شد. یکی از دکترهای بخش. خجالت می کشیدند بگویند پدرشان زندان است. مامان را وادار کردند آن ماشین خوشگل و آن ویلا را بفروشد و بگذارد روی پولی که توی بانک داشت تا پدر آزاد شود.

روزی که همه آمدند دنبال بابا، آقای سرلک بعد از سی و یک سال احساس قدرت می کرد.

فردای آزادی، مجلس خواستگاری برگزار شد و آقای سرلک رفت سروقت سکه ها.

مانده بود که چطور طعم پیروزی را زیر زبانش نگه دارد ، تازه تمام دارایی زنش هم حالا توی حسابش بود.

منبع:tebyan.net



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 230
نویسنده : Hadi

داستان زیبا و آموزنده عشق پسر جوان ساده دل به یک دختر کافر که او را از دین خدا جدا کرد و زندگی اش را تباه کرد

 

جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.

 

پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.

 

جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.

 

سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.

 

دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.

 

ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به ۳۰ سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!

 

جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 217
نویسنده : Hadi

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار…و خم و راست شدن،بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که …

هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .

گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.

خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.

وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم….

مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت:خب حالا دستکشهات کجان؟

توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 227
نویسنده : Hadi

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد

سپس  از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردند

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد

سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛

سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند

او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بله

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد

و گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست

توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تان

ماسه ها هم سایر چیزها هستند  مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان

اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه

به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین

با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشین

اول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند

موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستند

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدی

این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست

همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 191
نویسنده : Hadi

يک سال رئيس بخارا به حج رفت. چون به نزديک عرفات رسيد، درويشي پيش او آمد با پاي برهنه و تاول زده، تشنه و گرسنه به رئيس بخارا گفت: «آيا روز قيامت جزاي من مثل جزاي تو باشد؟»

رئيس جواب داد: «حاشا که خداي عزوجل من را چون جزاي تو دهد، زيرا که من متمول هستم و به فرمان خدا آمدم و تو برخلاف فرمان خدا آمدي.»

 

  قابوسنامه


تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 159
نویسنده : Hadi
پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.

پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.

روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام.

شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند.

به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود.

به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند.

فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست.

 


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 147
نویسنده : Hadi

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل

 

منبع:داستانهای مثنوی معنوی



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 138
نویسنده : Hadi

 

سال نو بر همه آریایی ها مبارک


تاریخ : شنبه 1 فروردين 1394
بازدید : 155
نویسنده : Hadi

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 87616
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com