عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 23 بهمن 1393
بازدید : 138
نویسنده : Hadi

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه،مردی با کلاه وارد ایستگاه متروی شهر (واشنگتن دی سی) شد.

ویولن خود را از کیف مخصوصش در آورد و شروع به نواختن کرد....

این مرد در عرض 45 دقیقه ،شش قطعه از زیباترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که که شلوغ ترین ساعات صبح بود،هزاران نفر برای رفتن به سرکارهایشان،به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بودکه مرد میانسالی  متوجه نوازنده شد.از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد،بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.

یک دقیقه بعد،ویولن زن، اولین انعام خود را دریافت کرد .خانمی بی آنکه توقف کند،یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد مردی در حالی که گوش به موسیقی سپرده بود. به دیوار پشت سرش تکیه داد;ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.

کسی که بیش از همه به ویولن زن توجه نشان داده بود کودکی سه سال بود که مادرش او را با عجله و کشان کشان به همراه می برد!کودک لحظه ای ایستاد و به تماشای ویولن زن پرداخت،مادر دست او را محکم تر کشید و کودک در حالی که همچنان نگاهش به ویولن زن بود،به دنبال مادر به راه افتاد.این صحنه توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد و والدینشان بود استثناء برای بردن فرزندشان به زور متوسل شدند.

در طول مدت 45 دقیقه که ویولن زن می نواخت،تنها شش نفر اندکی توقف کردند;بیست نفر انعام دادند بی آنکه مکثی کرده باشند و سی سه دلار عاید ویولن زن شد. وقتی که ویولن زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد،نه کسی متوجه شد،نه کسی تشویق کرد و نه کسی او را شناخت.

هیچ کس نمی دانست که این ویولن زن، همان (همان جاشوا بل) یکی از بزرگ ترین موسیقی دانان جهان و نوازنده یکی از پیچیده ترین ترین قطعات نوشته برای ویولن به ارزش سه نیم میلیون دلار می باشد.

جاشوا بل،دو روز قبل از نواختن در ایستگاه مترو، در یکی از سالن های تئاتر شهر بوستون برنامه اجرا کرده بود  که تمام بیلیط هایش پیش فروش شده بود و قیمت های متوسط هر بلیط یک صد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است. نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط روزنامه واشنگتن پست ترتیب داده شد بود و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای ستجش توان شناسایی سلیقه و اولویت مردم بود.

در انتهای این داستان این سوال از خواننده پرسیده می شود:

<< شما در شرایط غیر عادی و ساعات نامناسب،تا چه حد قادر به مشاهده و درک زیبایی های  اطرافتان هستید؟>>

این داستان بر گرفته از کتاب تو ،تویی؟!

بر ترجمه اقای امیررضا آرمیون هست

 کپی بر هر شرایطی ممنوع می باشد.

سایت www.elenor1.loxblog.com



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : یک شنبه 5 بهمن 1393
بازدید : 134
نویسنده : Hadi

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : یک شنبه 5 بهمن 1393
بازدید : 154
نویسنده : Hadi

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

 

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!


تاریخ : یک شنبه 5 بهمن 1393
بازدید : 180
نویسنده : Hadi

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 87593
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com