عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 90
نویسنده : Hadi

شب بود. از توي خانه صداي خنده و شادي زنها به گوش مي رسيد. مردها توي كوچه دور تا دور ايستاده بودند و دست مي زدند. تمام عرض كوچه را گرفته بودند. گروه اركستر، موسيقي مي نواختند و چند نفر ميان جماعت رقص سنتي مي كردند. هوا به شدت سرد بود و همه با كلاه و كاپشن حسابي خودشان را پوشانده بودند. از آن عروسيهاي شهرستاني بود، با همان صفا و سادگي.

دو تا پسر 17 - 18 ساله دوان دوان از انتهاي كوچه خودشان را كنار جماعت رساندند. شايد آنها هم مي خواستند با شنيدن و ديدن صداي موسيقي و رقص كمي دلشان شاد شود.

ماشينها هر كدام به آنجا كه مي رسيدند، نمي توانستند عبور كنند، دور مي زدند و برمي گشتند. در اين ميان ماشين سياه رنگ زيبايي كه خارجي بود از راه رسي. صداي موسيقي سرسام آورش كار گروه اركستر را مختل كرد. دو جوان 17 - 18 ساله توي آن نشسته بودند.

راننده در حالي كه مغرورانه دستش را روي لبه در گذاشته بود، با يك حركت دور زد و تيك آف كشيد. پلاستيك زباله اي كه كنار جوي آب بود، زير چرخهاي ماشين پاره شد و تكه هاي آشغال ريخت به لباس دو پسري كه پشت همه ايستاده بودند.

ماشي با سرعت دور شد، اما دو جوان بدون اينكه متوجه شده باشند كه لباسهايشان كثيف شده با چشمهاي مبهوت و يخ زده آنقدر ماشين را نگاه كردند تا در يكي از كوچه پس كوچه ها پيچيد و گم شد.

برگرفته ازكتاب : مثل يك ناجي



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 112
نویسنده : Hadi

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام ” روکی ” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد .

کلبه ی ما نه اتاقی داشت ، نه اسباب و اثاثیه ای ، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سال های پیش شده بود ، بیشتر از همیشه پول گرفتیم .

یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد . همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم ، حالا که کمی پول داریم ، این هم خیلی خوشگل است . ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد .
آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگر تند راه می رفت .
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم ، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم .

وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی … ، تو همیشه می گفتی من خوشگلم ، واقعاً من خوشگلم !
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی می زد با آن صدای کلفتش گفت : آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان ، واقعا چشم هام به تو رفته ها !
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو این طوری می بندم خیلی بهم میاد !
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم . می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم .
وقتی تصویرم را در آینه دیدم ، یکهو داد زدم : من زشتم ! من زشتم ! بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه را بشکنم ، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم ، همیشه همین ریختی بودی .
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم ، همیشه دوستت داشتم .
- ولی چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی !
سال ها از آن قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است .
آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید : بله .
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم …



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 100
نویسنده : Hadi
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که .... انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت و دیگر داشت خسته می شد. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی؟؟!!!!!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!!!


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 104
نویسنده : Hadi

مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.

ناگهان صداي فريادي را ‌شنيد و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پريد و او را نجات ‌داد...

اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنيد و باز به آب ‌پريد و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنيد ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 98
نویسنده : Hadi

ميگويند حدود 700 سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بيهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 106
نویسنده : Hadi

روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید: چه جور ماستی می خواهی ؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه ! مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم. حال کدام می خواهی؟!مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش رامحکم ببستند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند. سپس به او گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی  آب داخل  ماست بکنی! چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 105
نویسنده : Hadi
تاجرى كه يكى از مريدان و مقلدين مجلسى اول (رحمة الله عليه) بود به ايشان مراجعه كرد و گفت:

آقا گرفتارى پيدا كردم، چند نفر از لوطى هاى اصفهان فرستاده اند كه ما امشب مى خواهيم به خانه تو بيائيم و من هم نمى توانم فرار كنم، چون اين لوطى ها با دستگاه حكومتى مربوطند، اسباب زحمتم مى شوند.وقتى هم كه مى آيند بايد تمام وسائل گناه را آماده كنم، بالاخره چه كنم.
مرحوم مجلسى (رحمة الله عليه) فرموده بود: عيبى ندارد من خودم اول مجلس ‍ شما مى آيم به خوشى مى گذرد. اول غروب علامه مجلسى نماز مغرب و عشا مى خواند، پيش از آمدن مهمانها به منزل تاجر مى آيد، بعد لوطى باشى و شاگرد لوطيها مى آيند. اينها همه تا چشمشان به مجلسى افتاد ناراحت شدند. معلوم است با بودن مرحوم مجلسى، اينها نمى توانند بزنند و برقصند.خيلى ناراحت شدند، بعد مرحوم مجلسى با آنها حرف زد، فرمود:
شما چه راه و روشى داريد؟ لوطى باشى هم از روى غيظ و غضب گفت: راه و روش ما خيلى از شما بهتر است.
مجلسى فرمود: چطور؟
گفت: ما لوطى هستيم. ما نمك شناسيم. ما اگر نمك كسى را خورديم تا آخر عمر به او خيانت نمى كنيم. تكيه اش روى نمك شناسى بود. غيرت داريم ، فتوت داريم.
مجلسى هم سكوت كرد. وقتى كه قدرى آرام گرفت مرحوم مجلسى فرمود:
اگر شما نمك شناسيد بگوئيد ببينيم چقدر نمك خدا را خورده ايد؟ و چقدر نمك شناسى كرده ايد؟ فلان كس چيزى به تو داده و تشكر كردى به خيالت اين نمك شناسى شد، نمك شناسى با خداى را، از نان بگير تا بالاتر برود يك روز دو روز نيست، چهل سال، شصت سال، نمك خداى را خورده اى، آخر تو مى گوئى نمك شناسم، آيا با صاحب نمك، با پروردگار عالم جل جلاله چه كرده اى؟ آيا شكرش را كرده اى؟ بندگيش را كرده اى؟ آيا معصيتش، مخالفتش را نكرده اى؟
پس از كلمات آتشين و مواعظ مجلسى لوطى ها بلند شدند يكى يكى رفتند و مجلسى هم رفت. بعد از اذان صبح مرحوم مجلسى شنيد در مى زنند. ديد لوطى باشى آمد، اما چه حالى، خوش به حال لوطى باشى كه اهل توبه شود و اى آقاى حاجى مقدسى كه مغرور باشد، عاقبت به خيرى با توبه است كه خودش را منزه نداند.
خلاصه اينكه آمد و عذرخواهى كرد، گفت: آقاى شيخ! عمرى به غفلت گذشت، ديشب فهميدم كه همه ما نمك به حراميم، حالا آمده ام توبه كنم.
مرحوم مجلسى هم خيلى لطف مى كند او را به منزل مى برد. راه توبه را برايش ذكر مى كند، مى فرمايد: تصميم بگير گناه نكنى، تصميم بگير نماز و روزه اى كه از تو فوت شده قضا كنى، واجبات صاحب نمك رب العالمين را پشت سر نينداز، اگر مى خواهى حق نمك را ادا كنى به دستورات او عمل كن، آنچه گفته نكن، ترك كن.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 107
نویسنده : Hadi
پدر پير مرد جواني مريض شد...

 

چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !
پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.
رهگذران از ترس واگيرداشتن بيماري و فرار از دردسر روي خود را به سمت ديگري مي چرخاندند و بي اعتنا به پيرمرد نالان ، راه خود را مي گرفتند و مي رفتند !!!
شيوانا از آن جاده عبور مي کرد و به محض اينکه پيرمرد را ديد او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
يکي از رهگذران به طعنه به شيوانا گفت: اين پيرمرد فقير است و بيمار و مرگش نيز نزديک! نه از او سودي به تو مي رسد و نه کمک تو تغييري در اوضاع اين پيرمرد باعث مي شود!
حتي پسرش هم او را در اينجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو براي چه به او کمک مي کني!؟
شيوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمي کنم!
من دارم به خودم کمک مي کنم !!!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روي به آسمان برگردانم و از خالق هستي تقاضاي هم صحبتي و ياري داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک مي کنم...

سخن روز : بگذار عشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي …نلسون ماندلا



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 115
نویسنده : Hadi

تكاپوي بي وقفه آدمكها را ديدم. ديدم كه به گروههاي چند نفري تقسيم شده و در فضايي تنگ و تار دور هم جمع شده بودند. بالا و پايين مي پريدند و خود را به در و ديوار مي زدند. از خود بيخود مي شدند. عده از آدمكها پايشان را روي دوش بعضي ديگر گذاشته بودند. نبرد نابرابر سنگ و گلوله و دستهايي كه به سهت آسمان بلند بود را ديدم.

انگار آن پايين خيلي ترسناك بود. بعد از آن تمام تلاشم را به كار بردم. خيلي سخت بود، اما توانستم.

حالا كه پرواز را ياد گرفتم، هميشه نگرانم مبادا به دنياي آدمكها سقوط كنم.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 104
نویسنده : Hadi

 دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می‌کردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر می‌کند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی‌ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری. میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی‌خواهی واقعیت‌ها را با منطق بیان کنی. در همین حال هزار پایی از کنار آنها می‌گذشت. میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می‌دهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده‌ام. میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می‌خواهد. هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت می‌دهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند، ولی هر چه بیشتر سعی می‌کرد، ناموفق‌تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمی‌تواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید. آن قدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت. میمون دوم به اولی گفت: می‌بینی! وقتی سعی می‌کنی همه چیز را توضیح دهی این طور می‌شود. پس دو باره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد. (پائلو کوئلو)



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 55
بازدید هفته : 169
بازدید ماه : 166
بازدید کل : 87900
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com