آرزو می کرد دست به هرچی بزنه طلا بشه.آرزوش بر آورده شد.با خوشحالی زنشو صدا زد.
گفت: ببین زن دستم به هرچی میخوره طلا میشه.این تسبیح روببین تا بهش دست زدم تبدیل به طلا شد.
وبا فریاد گفت:ما دیگه ثروتمند شدیم.
همینو گفت و پرید زنش رو در آغوش گرفت.تا به خودش اومد احساس کرد زنش سفت شده.دست از دور گردنش برداشت و دید زنش تبدیل شده به طلا.
با خودش گفت: عیبی نداره .این مجسمه طلایی رو میفروشم با پولش یه زن دیگه میگیرم از این بهتر.
مجسمه رو برداشت ببره بفروشه همین که خواست از در رد بشه دستش با در برخورد کرد و در خونه تبدیل شد به طلا.
با خودش گفت: عیبی نداره.این در طلایی رو میفروشم با پولش یه در دیگه میخرم از این بهتر.
درطلایی خونه و مجسمه طلایی زنشو برداشت خواست حرکت کنه دید لنگه شلوارش خاکی شده.دست برد خاک شلوارشو بتکونه. تا دستش به شلوارش خورد شلوارش تبدیل به طلا شد.
با خودش گفت: عیبی نداره .این شلوار طلایی رو میفروشم و با پولش یه شلوار دیگه می خرم از این بهتر.
چند روز بعد خبر آوردن که مرد دست طلایی مرده.
همه می گفتن :از گرسنگی مرد
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,