به خودمان کمک کنیم


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 103
نویسنده : Hadi
پدر پير مرد جواني مريض شد...

 

چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !
پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.
رهگذران از ترس واگيرداشتن بيماري و فرار از دردسر روي خود را به سمت ديگري مي چرخاندند و بي اعتنا به پيرمرد نالان ، راه خود را مي گرفتند و مي رفتند !!!
شيوانا از آن جاده عبور مي کرد و به محض اينکه پيرمرد را ديد او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
يکي از رهگذران به طعنه به شيوانا گفت: اين پيرمرد فقير است و بيمار و مرگش نيز نزديک! نه از او سودي به تو مي رسد و نه کمک تو تغييري در اوضاع اين پيرمرد باعث مي شود!
حتي پسرش هم او را در اينجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو براي چه به او کمک مي کني!؟
شيوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمي کنم!
من دارم به خودم کمک مي کنم !!!
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روي به آسمان برگردانم و از خالق هستي تقاضاي هم صحبتي و ياري داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک مي کنم...

سخن روز : بگذار عشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي …نلسون ماندلا





:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 87691
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com