کودک


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 25 تير 1393
بازدید : 183
نویسنده : Hadi

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش. پســــــــر بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونا رو بخــــرم.کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن
کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و...

بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 87685
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com