عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 126
نویسنده : Hadi
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت :
چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهم تان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت‚ تنها كمي از خودت را به من بده. و خدا كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ‚ بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست. هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.

.
مرجع : وبلاگ نشاط کوهستان



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 102
نویسنده : Hadi

نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است. خيلي دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»

اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد. به ما مي گويد:

«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:

- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.

- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.

- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.

- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.

وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.

در يک کلام:

افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 114
نویسنده : Hadi

روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.

وقتی در حال گریه كردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می‌كنی؟

هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه.

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد: نه

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.

یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می‌رفت زنش افتاد توی آب.

هیزم شكن داشت گریه می‌كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می‌كنی؟

اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟

هیزم شكن فریاد زد" آره "
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب كردی، این نامردیه"

هیزم شكن جواب داد: اوه، فرشته من منو ببخش.

سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با آنجلینا جولی می‌اومدی و باز هم اگه به آنجلینا جولی "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می‌اومدی و من هم میگفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می‌دادی

اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره...



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 107
نویسنده : Hadi

در امتحان پايان ترم دانشگاه پرستاري استاد ما سوال عجيبي مطرح كرده بود من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سوالات به راحتي جواب مي دادم تا به آخرين سوال رسيدم نام كوچك خانم نظافتچي دانشگاه چيست ؟
سوال به نظرم خنده دار مي آمد در طول چهار سال گذشته من چندين بار اين خانم را ديده بود ولي نام او چه بود ؟!
من كاغذ را تحويل دادم در حالي كه آخرين سوال امتحان بي جواب مانده بود پيش از پايان آخرين جلسه يكي از دانشجويان از استاد پرسيد :
استاد منظور شما از طرح آن سوال عجيب چه بود؟
استاد جواب داد : در حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد همه آنها شايسته تو جه و محبت شما هستند بايد به انها محبت كنيد .

حتي آگر اين محبت فقط يك لبخند يا يك سلام دادن ساده باشد
من هر گز آن درس را فرا موش نخواهم كرد !
اين داستان بر گرفته از كتاب لياقت عشق بود



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 97
نویسنده : Hadi

آرزو می کرد دست به هرچی بزنه طلا بشه.آرزوش بر آورده شد.با خوشحالی زنشو صدا زد.

گفت: ببین زن دستم به هرچی میخوره طلا میشه.این تسبیح روببین تا بهش دست زدم تبدیل به طلا شد.

وبا فریاد گفت:ما دیگه ثروتمند شدیم.

همینو گفت و پرید زنش رو در آغوش گرفت.تا به خودش اومد احساس کرد زنش سفت شده.دست از دور گردنش برداشت و دید زنش تبدیل شده به طلا.

با خودش گفت: عیبی نداره .این مجسمه طلایی رو میفروشم با پولش یه زن دیگه میگیرم از این بهتر.

مجسمه رو برداشت ببره بفروشه همین که خواست از در رد بشه دستش با در برخورد کرد و در خونه تبدیل شد به طلا.

با خودش گفت: عیبی نداره.این در طلایی رو میفروشم با پولش یه در دیگه میخرم از این بهتر.

درطلایی خونه و مجسمه طلایی زنشو برداشت خواست حرکت کنه دید لنگه شلوارش خاکی شده.دست برد خاک شلوارشو بتکونه. تا دستش به شلوارش خورد شلوارش تبدیل به طلا شد.

با خودش گفت: عیبی نداره .این شلوار طلایی رو میفروشم و با پولش یه شلوار دیگه می خرم از این بهتر.

چند روز بعد خبر آوردن که مرد دست طلایی مرده.

همه می گفتن :از گرسنگی مرد



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 90
نویسنده : Hadi

شايد مرا ديگر نشناسي، شايد مرا به‌ ياد نياوري. اما من‌ تو را خوب‌ مي‌شناسم. ما همسايه‌ شما بوديم‌ و شما همسايه‌ ما و همه‌مان‌ همسايه‌ خدا.
يادم‌ مي‌آيد گاهي‌ وقت‌ها مي‌رفتي‌ و زير بال‌ فرشته‌ها قايم‌ مي‌شدي. و من‌ همه‌ آسمان‌ را دنبالت‌ مي‌گشتم؛ تو مي‌خنديدي‌ و من‌ پشت‌ خنده‌ها پيدايت‌ مي‌كردم.
خوب‌ يادم‌ هست‌ كه‌ آن‌ روزها عاشق‌ آفتاب‌ بودي. توي‌ دستت‌ هميشه‌ قاچي‌ از خورشيد بود. نور از لاي‌ انگشت‌هاي‌ نازكت‌ مي‌چكيد. راه‌ كه‌ مي‌رفتي‌ رد‌ي‌ از روشني‌ روي‌ كهكشان‌ مي‌ماند.يادت‌ مي‌آيد؟ گاهي‌ شيطنت‌ مي‌كرديم‌ و مي‌رفتيم‌ سراغ‌ شيطان. تو گلي‌ بهشتي‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ مي‌كردي‌ و او كفرش‌ درمي‌آمد.

يادت‌ مي‌آيد؟ گاهي‌ شيطنت‌ مي‌كرديم‌ و مي‌رفتيم‌ سراغ‌ شيطان. تو گلي‌ بهشتي‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ مي‌كردي‌ و او كفرش‌ درمي‌آمد. اما زورش‌ به‌ ما نمي‌رسيد. فقط‌ مي‌گفت: همين‌ كه‌ پايتان‌ به‌ زمين‌ برسد، مي‌دانم‌ چطور از راه‌ به‌ درتان‌ كنم.
تو شلوغ‌ بودي، آرام‌ و قرار نداشتي. آسمان‌ را روي‌ سرت‌ مي‌گذاشتي‌ و شب‌ تا صبح‌ از اين‌ ستاره‌ به‌ آن‌ ستاره‌ مي‌پريدي‌ و صبح‌ كه‌ مي‌شد در آغوش‌ نور به‌ خواب‌ مي‌رفتي.
اما هميشه‌ خواب‌ زمين‌ را مي‌ديدي. آرزويي‌ روياهاي‌ تو را قلقك‌ مي‌داد. دلت‌ مي‌خواست‌ به‌ دنيا بيايي. و هميشه‌ اين‌ را به‌ خدا مي‌گفتي. و آن‌ قدر گفتي‌ و گفتي‌ تا خدا به‌ دنيايت‌ آورد. من‌ هم‌ همين‌ كار را كردم، بچه‌هاي‌ ديگر هم، ما به‌ دنيا آمديم‌ و همه‌ چيز تمام‌ شد.
تو اسم‌ مرا از ياد بردي‌ و من‌ اسم‌ تو را، ما ديگر نه‌ همسايه‌ هم‌ بوديم‌ و نه‌ همسايه‌ خدا. ما گم‌ شديم‌ و خدا را گم‌ كرديم...
دوست‌ من، همبازي‌ بهشتي‌ام! نمي‌داني‌ چقدر دلم‌ برايت‌ تنگ‌ شده. هنوز آخرين‌ جمله‌ خدا توي‌ گوشم‌ زنگ‌ مي‌زند: «از قلب‌ كوچك‌ تو تا من‌ يك‌ راه‌ مستقيم‌ است، اگر گم‌ شدي‌ از اين‌ راه‌ بيا».
بلند شو. از دلت‌ شروع‌ كن. شايد دوباره‌ همديگر را پيدا كنيم.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 122
نویسنده : Hadi
مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر كار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
- بابا! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالي؟
- بابا، شما براي هر ساعت كار، چقدر پول مي‌گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد: «اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سوالي مي‌كني؟»
فقط مي‌خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي‌گيريد؟
- اگر بايد بداني خوب مي‌گويم، 20 دلار.
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. سپس به مرد نگاه كرد و گفت: « مي‌شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟»
مرد بيشتر عصباني شد و گفت: « اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فكر كن و ببين كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز، سخت كار مي‌كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه‌اي وقت ندارم.»
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصباني‌تر شد: «چطور به خودش اجازه مي‌دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟» بعد از حدود يك ساعت، مرد آرام‌تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعاً چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي‌آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر، بيدارم.
- فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده‌ام، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي‌هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي. پسر كوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: «متشكرم بابا!» بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسكناس مچاله در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و با فرياد گفت: « با اينكه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟»
پسر كوچولو پاسخ داد: « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. مي‌توانم يك ساعت از كار شمار را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»

.
مرجع : وبلاگ نشاط کوهستان



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 84
نویسنده : Hadi

یه روز سرد آذر ماه بود که کارم توی شرکت خیلی طول کشید.یک دفعه به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک یازده شبه، خیلی خسته شده بودم ، به سرعت میزم رو جمع و جور کردم و از شرکت خارج شدم ، باد سردی می وزید، سریع به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم، از میدون تجریش رد شدم و از توی خیابونهای فرعی دزاشیب راهم رو به سمت منزل ادامه دادم، ساعت نزدیکای دوازه بود و خیابونهای اون منطقه تقریباً خالی از آدم، همونطور که توی حال خودم بودم با شصت،هفتاد تا سرعت داشتم ماشین رو می روندم یه دفعه یه دختر جوون که بیشتر از هیجده، نوزده سال نداشت یکباره از توی یه کوچه پرید وسط خیابون و جلوی ماشین منو سد کرد، با عجله هرچه تمام تر ماشین رو نگه داشتم، خوشبختانه چون سرعت زیادی نداشتم ماشین به موقع ایستاد... دخترک بی مقدمه اومد سوار ماشین من شد و با گریه گفت آقا تو رو خدا زود حرکت کن، من که از این پیش آمد که ظرف چند ثانیه اتفاق افتاد، خیلی جا خورده بودم به گمان اینکه اتفاقی برای کسی افتاده یا دخترک حالش بده بدون اینکه حرفی بزنم حرکت کردم... همنطور که راه افتادم توی آیینه نگاه کردم دیدم از توی همون کوچه سه تا مرد جوون اومدن بیرون و یکیشون با سرعت چند متری دنبال ماشین دوید،من بدون توجه به راهم ادامه دادم ... چند صد متری که دور شدیم از دخترک پرسیدم : خانم براتون اتفاقی افتاده؟ حالتون بده؟ می خواین برسونمتون درمونگاهی، بیمارستانی ، جایی؟ دخترک گفت نه آقا خوبم، گفتم پس چرا یکباره دویدید وسط خیابون و جلوی ماشین من رو گرفتید و با عجله و بدون اجازه سوار شدید؟نزدیک بود بزنم به شما...دوباره زد زیر گریه و گفت آخه اون سه تا مردی که دیدید می خواستن منو اذیت کنن، مزاحمم شدن، یه لحظه تونستم از دستشون فرار کنم، اگه شما نمی رسیدید نمی دونم چه بلایی سرم میومد... گفتم چرا می خواستن اذیتت کنن؟این موقع شب اونجا چیکار می کردی؟ یه دختر جوون اونم این موقع شب؟ بی مقدمه گفت از خونه فرار کردم... من رو میگید، با شنیدن ای حرف کارد میزدید خونم در نمیومد، با سرعت ماشین رو نگه داشتم و با عصبانیت گفتم خانم اشتباه گرفتی من اهلش نیستم سریع پیاده شو... دخترک که دیگه گریه ش تبدیل به هق هق شده بود در حالی که میلرزید گفت آقا به خدا من بدکاره نیستم،اگه منو پیاده کنین دوباره اونا میان....راستشو بخواین دلم براش سوخت ، یه جورایی معصومیت و صدق توی صداش بود... با لحنی ملایم تر بهش گفتم آخه خانم محترم برای من مسئولیت داره، توی دردسر می افتم...گفت من برای شما دردسری درست نمی کنم، به خدا اهل هیچی نیستم، حداقل من رو برسونید یه جای شلوغ،بدون هیچ حرفی دوباره راه افتادم و توی این فکر که خدایا این موقع شب این چه چیزی بود سر راه من قرار دادی... راهم رو کج کردم و به سمت پارک نیاوران رفتم، اونجا همیشه تا دیر وقت پر از آدم بود... وقتی رسیدیم اونجا کنار خیابون ایستادم و منتظر که دختر پیاده شه، ولی هرکاری کردم دلم راضی نشد دخترک رو توی این شهر بزرگ که پر از گرگه رها کنم، با خودم گفتم هر جور شده متقاعدش مکنم که برسونمش پیش خانوادش، دختر که داشت پیاده می شد گفت آقا ببخشید مزاحم شما شدم ... بهش گفتم صبر کن، اینبار یه نگاهی با ترس به من کرد و در ماشین رو همونطور باز نگهداشت، بهش گفتم نترس من بهت آسیبی نمی رسونم، من خودم ناموس دارم... با شنیدن این حرف کمی مطمئن شد و در ماشین رو بست و گفت بفرمایید، بهش گفتم شام که نخوردی؟ گفت نه، کفتم من هم نخوردم ، راستش ناهار هم فرصت نکردم بخورم، صبر کن یه چیزی بگیرم بخوریم بعد با شما حرف دارم، باید برگردی پیش خانوادت... دخترک با تردید سری به علامت تأیید تکون داد و گفت باشه، از ماشین پیاده شدم و کمی بالاتر از یه اغذیه فروشی دوتا پیتزا و نوشابه گرفتم و برگشتم توی ماشین... پتزای اون رو بهش دادم و گفتم بخور تا سرد نشده... بعد از خوردن غذا ازش پرسیدم خونتون کجاس؟ گفت زعفرانیه... گفتم پدرت چیکارس؟ گفت کارخونه داره... داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، گفتم اینطور که پیداس و سر و وضعت هم نشون میده نباید مشکل مالی داشته باشی؟ گفت درسته، چیزی که همیشه داشتم پول بوده....

.... با تعجب ازش پرسیدم پس چرا از خونه فرار کردی تو که مشکلی نداری... یه خنده ی تلخی کرد و گفت آقا مگه همه چیز زندگی پوله؟ از امروز صبح که از خونه زدم بیرون تنها چیزی که نتونسته کمکم کنه پول بوده، بعد بلافاصله در کیفش رو باز کرد و چند تا تراول چک صد هزار تومنی و یه دسته اسکناس درآورد و گفت ببین آقا پول دارم ولی نتونستم برم هتل شب رو بگذرونم، حتی توی مسافرخونه هم رام ندادن، همشون میگن به یه دختر تنها اطاق نمی دیم، باید یا از کلانتری یا از اماکن نامه بیاری،شناسنامه و کارت ملی هم می خواستن..رفتم امامزاده صالح بمونم ولی نشد آخه ساعت دوازده درش رو می بندند،از امامزاده که اومدم بیرون بی هدف شروع کردم به راه رفتن که اون سه تا مرد سر راهم سبز شدن، بهش گفتم آدم خونش توی تهرون باشه و شب بره هتل؟ من که سر در نمیارم؟مشکل کجاس؟چرا فرار کردی؟ دوباره شروع کرد به گریه کردن،گفت آقا از خانوادم خسته شدم،پدرم یه کارخونه ی بزرگ داره با چند صد تا کارمند،همیشه هر چقدر پول خواستم داشتم ولی حتی بابام یکبار هم منو نبرده پارک، یکبار هم با هم سینما نرفتیم،آخرین باری که با هم دسته جمعی رفتیم مسافرت سوم راهنمایی بودم... بابام هر شب تا دیر وقت سر کاره، اغلب وقتی میاد خونه من خوابم، آرزو به دلم مونده با هم بشینیم تلویزیون ببینیم، توی چهار سالی که تو دبیرستان بودم یکبار بیشتر نیومد مدرسمون، همش مینداخت گردن مامانم، می گفت گرفتارم، وقت ندارم، کار دارم، ببین چقدر میخوان... مامانم هم یا از زیرش فرار می کرد یا با هزار تا غرلند میومد... بابام همش یا دبی میره یا چین، همش در حال دویدن دنبال پوله، میگه پول من بیشتر از خودم بدرد شما می خوره... مامانم هم یه مزون داره، از صبح تا شب، بیشتر اوقاتشو با دوستاش میگذرونه، همش یا توی کاره طراحی لباسه یا دکوراسیون داخلی و لباسه عروس و خجچه ی عقد و .... وقتی هم که خونه هست یا ژورنال ورق میزنه یا کانال فشن تی وی رو می بینه، دیگه حوصله ی ما رو سر برده... آرزو به دلم مونده یه بار دست پخت مامانم رو بخورم،آخه کبری خانم آشپزی و کارای خونه رو برامون انجان میده، مامانم میگه وقت من با ارزش تر از اونه که با این چیزا هدر بدم... شاید باورتون نشه آخرین باری که با هم دور یه میز غذا خوردیم یادم نیست کی بوده... یه برادر هم دارم که بعد از تموم شدن درسش نه سر کار رفته نه سربازی، بابام بهش گفته هر جور شده کار سربازیت رو درست میکنم که نری،داداشم همش با دوستاش مشغول خوشگذرونیه، هفته ای دوسه روز که با دوستاش میره شمال، بقیه روزا هم که از صبح تا شب با ماشینش توی خیابونا از این ور به اون ور... وقتی هم که خونس توی اطاقش با صدای بلند موزیک گوش میده.... آقا من چه گناهی کردم؟دیگه دوست ندارم درس بخونم، از کلاسهای جور واجور بدرد نخور الکی که فقط رو حساب چشم و هم چشمی فامیل منو فرستادن خسته شدم.... دیروز توی پارک ملت یه خانم و آقا رو دیدم که با دخترشون بدمینتون بازی می کردن،چقدر خوش بودن، دلم خیلی به حال خودم سوخت...آقا تقی ، سرایدارمون ، اکثر شبا با زن و دخترش همون غذای سادشون رو بر میدارن میرن پارک دور هم می خورن و بقول دخترش کلی خوش میگذره... ولی بابای من همش دنبال چک و سفته و بازار بورس و این چیزاس.... آقا تو رو خدا راست بگو با تمام ثروتی که ما داریم یک روز جات رو با ما عوض میکنی؟ لعنت به هرچی پوله، من از بابا و مامانم پول نمی خوام، محبت می خوام، توجه می خوام، می خوام مثل غریبه ها نباشیم، می خوام با هم بریم پارک بدمینتون بازی کنیم، با هم بریم سینما، با هم دور یه میز غذا بخوریم، می خوام با مامانم درد و دل کنم... تو رو خدا من حق نداشتم فرار کنم؟ دیگه گریه نذاشت بقیه حرفاشو بزنه... چیزی نداشتم بهش بگم، خدایا نمی دونستم این پول دارا این همه مشکل دارن، فکر می کردم پول حلال همه ی مشکلاته... هیچ نعمتی جای سلامتی و دل خوش رو نمی گیره... حالا آدم میلیاردها ثروت هم داشته باشه... به قول سهراب دل خوش سیری چند...

واقعاً چیزی نداشتم بهش بگم، حتی یه جورایی بهش حق هم میدادم... با اینحال بهش گفتم با تمام این حرفا نباید از خونه فرار می کردی ، دیدی اون سه تا مرد می خواستن اذیتت کنن؟ این شهر پر از گرگه، اگه سوار ماشین یکی از همون آدما می شدی چی؟ معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد و از کجاها که سر در نمیاوردی، آخه این کار عقلانه بود دختر؟ تو تحصیل کرده ای، خانواده داری (با شنیدن این حرف تلخ ترین خنده ی دنیا رو روی لباش ظاهر شد)...بهش گفتم باید برگردی خونه و دیگه اینکارو نکنی،این راهش نیست، اگه امشب تا صبح بیرون بمونی معلوم نیست از کجا سردربیاری... من می رسونمت منزل و با پدر و مادرت صحبت می کنم تا مأخذت نکنن... خندید و گفت شرط می بندم حتی متوجه غیبت من هم نشدن، گفتم اشتباه می کنی... خلاصه با هر زبونی بود راضیش کردم برگردونمش خونه و با راهنمایی خودش به سمت منزلشون روان شدیم...وقتی رسیدیم نزدیک خونه دیدم پدر و مادرش و کبری خانم با چهره ای نگران دم در خونه ایستادن، گفتم توی ماشین بشین تا من باهاشون صحبت کنم، از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو سلام کردم وبعد از یه مقدمه ی کوتاه گفتم دخترتون رو آوردم... یکباره پدرش از کوره در رفت و یقه ی منو گرفت و گفت مردک دختر من پیش تو چیکار می کنه، اصلاً تو کی هستی؟... با هزار بدبختی آرومش کردم و از سیر تا پیازه داستانی رو که از زبون دخترشون شنیده بودم برای اون خانم و آقا تعریف کردم... اون آقا و خانم که شرمندگی توی چشماشون پیدا شده بود و از برخوردی که با من انجام داده بودند ناراحت ، سر به زیر انداختن،چند لحظه بعد پدر دختر گفت آقا بخدا من هر کاری میکنم وسه راحتی ایناس،از صبح تا شب جون می کنم اینا راحت باشن، سر شب تا حالا هم که دیدم دخترم نیومد به بیمارستان و کلانتریی نبوده که تلفن نزده باشم و نرفته باشم،به خدا نصف عمر شدم، به قرآن من بی عاطفه نیستم، خانوادم رو دوست دارم...بهش گفتم راحتی به چه قیمت؟ به قیمت بی محبتی و بی توجهی به خانوادت؟ چرا محبتت رو به دخترت نشون نمیدی؟می دونی که احساسات یه دختر جوون چقدر لطیف و شکنندس، خانم شما چرا؟ مادر رو دختر که از همه نزدیک ترن... به هر حال خدا رو شکر کنید که این قضیه به خوبی تموم شد.بعد به دختر جوون که هنوز توی ماشین من که چند متری پایین تر پارک شده بود نشسته بود اشاره کردم که بیاد، دخترک هم بلادرنگ دوان دوان به سمت پدر و مادر اومد و با گریه تو آغوش اونا جا گرفت... من هم خوشحال از اون جمعی که حالا همدیگه رو پیدا کرده بودن خداحافظی کردم و جدا شدم و به سمت منزل حرکت کردم... توی راه همش از خدا می خواستم اگه پول بهم نمی ده یه دل خوش و تن سالم بهم بده... راستی شما چی فکر می کنید؟پول حلال همه ی مشکلاته؟... دل خوش سیری چند؟


:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 100
نویسنده : Hadi

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
اين کار شما تروريسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد

وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
.
مرجع : وبلاگ نشاط کوهستان
http://neshate-koohestan.blogfa.com/post-915.aspx



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 28 آبان 1393
بازدید : 107
نویسنده : Hadi

یک روز صبح بودا در میان مریدانش نشسته بود که مردی به آن ها نزدیک شد.

پرسید: خدا وجود دارد؟ بودا پاسخ داد : بله ، خدا وجود دارد.

پس از ناهار ، مرد دیگری ظاهر شد. پرسید خدا وجود دارد؟ بودا پاسخ داد : نه ، خدا وجود ندارد.

عصر همان روز ، مرد سومی همین پرسش را از بودا کرد،و پاسخ بودا این بود: باید خودت تصمیم بگیری.

یکی از مریدان گفت : استاد ، این که نابخردانه است. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟

بودا پاسخ داد:چون اشخاص متفاوت بودند. هرکس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود : برخی با قطعیت ، برخی با انکار و برخی با تردید.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
داستان کوتا،عاشقانه،داستان تنهایی،داستانک،داستان،داستان کوتاه و شیرین و طنز،مسابقه داستان کوتاه

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 87734
تعداد مطالب : 185
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com